حلماحلما، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

حلما دختر کوچولوی من

حرف مادرانه

من تموم زندگیمو پای عشق تو ميزارم خرج احساست ميكنم هر چی دارم و ندارم واسه آبی نگاهت دلمو زدم به دریا سیب ممنوعه رو چیدم مثل آدم واسه حوا بین خطهای رو دستت خط زندگیمو دیدم روی بوم کهنه ی دل طرح چشماتو کشیدم   **قربون اون چشماي نازت ماماني بره كه هميشه و هر لحظه در ذهن مامانه** ...
15 اسفند 1391

حرفهاي مادرانه

حلماي من عشق من ...بدان و هميشه در خاطر خود بسپار كه تو اولين موجودي هستي كه پيوند ميان مامان و باباي خودتو محكم كردي و ثبات هميشگي قبل را بيشتر و پررنگ تر نمودي. نفس من...به خاطر بسپار تو اولين كسي بودي كه صداي حضور كوچكت را به ما هديه كردي  اميدمن...فراموش نكن كه تو نتيجه يك عشق هميشگي و يك دوست داشتن بي پاياني  وجود من...از ياد مبر كه تو شكوفه يك پيوند سخت و يك زندگي شيريني     عمر من...اين را ملكه ذهن خود كن كه تو فرداي روشن و زيباي مامان و بابايي. ...
15 اسفند 1391

آقا جون و حلما

امروز حلما خانمي مامان با آقاجون دوباره تنها شدند.صبح مامان جون همراه خاله فاطمه رفتند بازار براي خريد وسايل آشپزخونه و حمام و از اين چيزها ، من به مامان جون گفتم اگه ميخواهيد برويد حلما رو بزاريد خونه مادرجونش ولي آقاجون گفت من و حلما با همديگه خوب كنار مياييم بزاريد پيش خودم باشه ما خودمون بلديم چه شكلي با همديگه كنار بياييم. ساعت 10 بود كه زنگ زدم آقاجون گفت از صبح تا حالا داريم با همديگه اتوبوس بازي ميكنيم  دخملي كلي خونه رو تميز كرد و حلما معلم من شده وكلي به من ميگه تست بزن ديگه آقاجون و چيپس هم براش خريدم و داره ميخوره البته به آقاجون هم يه دونه داده تازه با همديگه داريم ميريم مشهد سوغاتي هم براي شما نمياريم .الهي...
15 اسفند 1391

حرفي براي دخترم

چشمـانم را کـه مـی بنـدم رویـا می شوی... شیـرین ! چشـم بـاز مـی کنم ; شـعر مـی شـوی ... تلـخ ! تو; نـاب تریـن واژه ای هستـی که من... همـیشـه در حسرت طعمت دلـم شـور مـی زند   ...عشق من حلما ...!هميشه در كنار مامان باش ...
15 اسفند 1391

بازم دلتنگي

سلام .عشق من الان خونه مامان جون با آقاجون داره همسايه بازي ميكنه .دلم براي ديدن اون نگاههاي معصومانه و منتظرش لك زده . من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم كه  تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی  اين كيتي تقديم به تنها گل وجودم  ...
15 اسفند 1391

يه حرف مادرانه

حلماي من ،عزيز من ،عشق من   اي درخشان ترين خورشيد زندگي من  اي كه با آمدنت نور و عشق و محبت را در خانه دلمان هزاران برابر كردي اي تنها شكوفه تك درخت زندگي من  اي پرآب ترين ميوه زندگيم اي كوچك ترين عضو خانواده ام   اي كليد تمام دربهاي بسته من اي بزرگترين آرزوي زندگي من واي تنها ترين رمز زنده بودنم هميشه و همه وقت با من و همراه من باش            ...
9 اسفند 1391

ماجراي روز پنجشنبه

امروز پنجشنبه 26/11/91 بود و گروه آموزشي فرصت برابر يك همايش بزرگ آموزشي براي تمامي دخترها و پسرهاي كنكوري گذاشته بود و من هم به همراه دختر كنكوري آيندم به عنوان پرسنل به اين همايش بزرگ رفته بوديم تا اومديم بريم منو كشت حمام رفت  به خودش رسيد  اينو بپوشم نه اونو بپوشم قربونش برم كلي براي انتخاب لباس وقت ميزاره تازه  اگه من براش لباس بيارم جيغ ميزنه و قبول نداره كلي موهاشو درست كرد  عطر زد كلي ناخنهاشو مرتب كرد  خلاصه به حلما كه خيلي خوش گذشت و كلي با اهنگهايي كه پخش مي شد مي رقصيد قربونش برم كارت منم به سينش زده بود و هر كسي به من مي گفت خانم موسوي كوچولوي شماست ميزد به پاي من و ميگفت من كوچولو نيستم  بگ...
9 اسفند 1391