حلماحلما، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

حلما دختر کوچولوی من

حلما و آقاجون

  سلام امروز خانمی مامان پیش آقاجون مونده. مامان جون همراه خاله فاطمه صبح زود رفتند اداره بیمه ومن وقتی رفتم حلما روبزارم آقاجون تنها بود .امروز برای حلما روز خوبی میشه چون آقاجون حلما رو خیلی دوست داره کلی باهمدیگه بازی میکنند بماند که حلما اقاجون رو حتما اذیت میکنه .خدا آقایی رو برای ما همیشه نگه داره .ای آفتاب مهربانی ،سایه ی تو بر سر من ،ای که در پای تو پیچید ،ساقه ی نیلوفر من.  پدرم  تو آفتاب زندگی ام هستی . آفتابی که امید وارم هیچاه غروب نکند. حلما با آقاجون بهت خوش بگذره .   ...
23 بهمن 1391

گریه کردن خانمی

     سلام و درود به تمامی بچه های خوب و نازی که وقتی مامانشون صبح مجبوره  بره سر کار گریه و زاری نمیکنند. امروز خانم خانمهای ما وقتی میخواستم ببرمش خونه مامان جون بیدار شد و تا گذاشتمش توی رختخواب خونه مامان جون بلند شد و زد زیر گریه و شروع کرد به اینکه مامانی نرو دلم تنگ می شه مامانی پیشم بمون نرو نرو نرو.... خوب منم مامانم دیگه دلم میسوزه از یک طرف باید برم سر کار و از طرف دیگه طاقت گریه های دخترگلم رو ندارم ..خلاصه نیم ساعتی باهاش حرف زدم  که مامانی خیلی دوستت داره ، مامانی عاشقته ، من جز تو کسی رو ندارم ، تو همه زندگی منی ، تو نفس منی ، توهمه دارو ندار منی ، اگه حلما گریه کنه مامان هم گریه ...
23 بهمن 1391

رفتن به منزل خاله فاطمه

با سلام به دوستان همیشگی  من و حلما جونی روز پنجشنبه به همراه مامان جون و خاله زهرا وکیارش و خاله معصومه رفتیم خونه خاله فاطمه   ..آخه خاله فاطمه آش رشته نذری میخواست درست کنه وقبلش هم روضه داشت. جاتون خالی بود خیلی خوش گذشت ما ساعت 10 صبح خونه خاله بودیم و ناهار جاتون خالی باقالی پلو با ماهی خوردیم وبعد زود منزل خاله  رو مرتب کردیم ساعت 2 هم تموم مهمانها اومدند و تا ساعت 5 روضه بود و بعد هم تمامی مهمانها آش رشته خوردند وبردند . حلما خانم گل که برای روضه به خانمها دستمال کاغذی تعارف میکردند و بشقابهای پذیرایی رو هم خانم خانمها میگذاشتند (بله دختر من هم بزرگ شد و رفت تمام) برای آش هم میخواست کشک ها رو سر سفر...
23 بهمن 1391

تقدیم به حلما جونی

  فردا شب حلما جونی با مامان و بابا میره خونه آقاجون  و مامان جون واسه مهمونی شب یلدا ( نیست هر روز خونشون نیست؟؟؟) شما هم تشریف بیارید خوشحال میشیم ...
23 بهمن 1391

عکسهای حلما

دخترم   دردانه ی زیبایم عزیز تر از جانم   پاره ی تنم دوستت دارم صدای دلنوازت را   نگاههای معصومانه ات را شیطنت های کودکانه ات را   اشک های بی کینه ات را دل پاک و مهربانت را  همه را دوست دارم می دانی... تو مژدگانی همه ی مهربانی های عالمی تو بهترین همدم و مونس و  با محبت ترین پرستار عالمی تو ارزنده ترین هدیه ی خدا بر روی زمینی و در یک کلام   تو رحمت کاملی تو را با همه ی وجود دوست می دارم دخترم  همیشه   خوب باش و خوب بمان   حلما خانم در حال ژست گرف...
23 بهمن 1391

حلما و پسر خالش

سلام به شما امروز که حلما خانم گل رو بردم خونه مامان جون بیدار نشد فکر کنم دیشب خوب نخوابیده بود هنوز گیج و ویج بود.  ساعت 11 که به مامانم زنگ زدم احوال خانم خانم ها رو بپرسم گفت وقت نداره با مامانش صحبت بکنه    !!!!!!!!! گفتم آخه  چرا من دلتنگشم که مامان جون گفت  آقا وحید اومده پیشش (وحید پسر، خاله فاطمه حلماست و دانشجوی کامپیوتره) بله دیگه مامان به همین سالدگی فراموش شد. اینم آقا وحید گل ما      ...
23 بهمن 1391