حلماحلما، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

حلما دختر کوچولوی من

آفرین به دختر گل مامان

سلام به شما خوبان  دیشب حلما خانم گل من خیلی دختر خوبی بود. من و حلما جونی و باباجان ساعت 8 لباسهامون رو پوشیدیم ورفیم منزل دوست بابایی دخترم فوق العاده خوب بود و مثل همیشه مودب . البته شام نخورد ولی در کل دختر خوبی بود .به افتخار حلما خانم که مامان و بابا رو اذیت نکرده یک دست مرتب بزنید ...
3 بهمن 1391

امدن میلاد از سربازی

  ا مروز دخمل گلم حالش خیلی بهتر شده به مامان جون که زنگ زدم گفت خیلی بهتره و داره تاب بازی میکنه ساعت 1 که زنگ زدم مامانم گفت حلما با عمو علی (شوهر عمه لیلا )رفت چون میلاد از سربازی اومده.  میلاد پسر عمه حلماست که سربازیش افتداه تبریز از اصفهان خیلی دوره ولی قلب حلما همیشه به اون نزدیکه.خلاصه خانم خانمها تا حالا که هنوز به خونه مامان جون برنگشته حتما داره حالا با میلاد بازی میکنه  ....عشقم نفسم هرکجاهستی باش آسمان زمین مال تو است .تو فقط خوش باش ...
3 بهمن 1391

دلتنگی مامان سرکار

ا مروز که محتاج توام جای تو خالی   فردا که سراغم تو بیایی خبری نیست   فرزند عزیزم ، حلما جانم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی ، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن . یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم. برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم. وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن. وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر. وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ...
1 بهمن 1391

خاطرات مامان درباره حلما

با سلام به همه دوستان و آشنایان و همراهان عزیز   من مامان حلما خانم گل گلاب هستم و عاشق همیشگی این خانم خانمها. من هر روز ساعت 7:30 حلما رو میگزارم پیش مامانم   و میرم سر کار و ساعت 4 میرسم پیش حلما . در واقع 8 ساعت و نیم  پیش عشقم نیستم ولی جسم و روح و فکر و قلبم همیشه پیش اون هست. خیلی عاشقشم ولی ساعات زیادی ازش دورم میخوام هر روز براش بنویسم تا وقتی بزرگ شد بدونه چقدر دوستش داشتم و دارم امیدوارم لحظات خوب و خوشی را با مامان جون سپری کنی عشق مامان  ...
20 دی 1391

مطالبی آموزنده برای والدین محترم

چگونه عذرخواهي را به کودکان ياد بدهيم؟ يکي از موضوع‌هاي مهمي که والدين در تربيت فرزندشان به آن اهميت مي‌دهند،احترام گذاشتن به ديگران و عذرخواهي‌کردن است. خصوصا اگر يک ميهماني رسمي باشد که پدر ومادر خيلي رودربايستي دارند...   يکي از موضوع‌هاي مهمي که والدين در تربيت فرزندشان به آن اهميت مي‌دهند،احترام گذاشتن به ديگران و عذرخواهي‌کردن است. خصوصا اگر يک ميهماني رسمي باشد که پدر ومادر خيلي رودربايستي دارند... بسياري از والدين هرگز به رفتارهاي بد فرزندشان واکنش نشان نمي‌دهند و کم‌سن‌بودن او را توجيه?کننده رفتارهايش مي‌دانند. در مقابل، پدر و مادرهايي هستند که...
19 دی 1391

رفتارهای مناسب برای سن بچه ها (فقط برای مامانها و باباها)

راهنمای پیش رو سن مناسب هر رفتار را به شما توضیح می‌دهد. یک تا 2 سال حدود 18 ماهگی کودک درمی‌یابد که چند تایید اجتماعی وجود دارد. حالا وقت آن است که به کودک کمک کنید درباره احساسات و نگرانی‌های دیگران فکر کند. سلام و خداحافظی را یاد دهید قبل از آنکه شروع به صحبت کند به او بیاموزید با دست سلام و خداحافظی کند. این اولین قدم در آموزش معاشرت با دیگران است. یک کار دیگر این است که هر روز صبح به او «صبح به خیر» بگویید.  مادامی که در حال خوردن هستید بنشینید به جای این‌که به کودک اجازه دهید کل خانه را با میوه‌‌ای که آبش همین‌جور می‌چکد قدم بزند به او یاد دهید تا زمان...
19 دی 1391

قابل توجه نی نی کوچولوهای اردیبهشتی

برج ثور (اردیبهشت) : تا به حال مشاهده نشده است که متولدین این ماه لباسی تن کنند که از مُد افتاده باشد. آنها جزء برجسته ترین مُدگرایان هستند که انتخابشان باعث فخر هر تولیدکننده لباس است. آنها خوب می دانند که در یک میهمانی شام چه لباسی باید تن کنند، و حتی لباس های کارشان را هم از معروف ترین مارک ها و تولیدکننده ها خریداری میکنند. قیمت لباس برای آنها هیچ اهمیتی ندارد، چون می دانند از هر چه که خوششان بیاید تا آخر عمر متعلق به آنها خواهد شد. با همه ی این اوصاف، به نظر متولدین این ماه، لباسهای خوش دوخت هیچ وقت از مُد نمی افتند و مارک و لیبل لباسها در درجه اول اهمیت قرار نمی گیرد.لوازم زینتی مربوط به گردن برای آنها نسبت به سایر لوازم اهمیت بی...
18 دی 1391

فوت شدن مادربزرگ مادری باباجان

سلام امروز دوست نداشتم خاطرات حلما را بنویسم چون زیاد جالب نیست. ولی خوب باید خاطرات خوب و بد رو نوشت : صبح  ساعت 6:30 به منزل مادرجون زنگ زدند و خبردادند که مادرشون به رحمت خدا رفته .مادرجون خیلی گریه کردند و خیلی ناراحت شدند با صدای تلفن حلما خانم هم از خواب بیدارشد و دیگه هم  نخوابید.باباجان مادرجون رو بردند منزل مادرشون و من هم حلما رو پتو پیچ شده بردم منزل مامان جون تا تحویلش بدم الهی فدای دخترم بشم مرتب به من میگفت مامانی چرا مادر گریه میکنه ؟ مامانی چرا مادر منو بغل نمیکنه؟مامانی چرا مادر لباس میپوشه؟ مامانی مادر پاهاش دوباره درد گرفته؟ مامانی منم با مادر برم؟و.هزاران سوال دیگر .......(خدا رحمت کنه خانم مهربون و دلسوز...
11 دی 1391