ماجرای شب یلدا
سلام به همگی شما عزیزان شب یلدا خیلی خوب بود و به مامانی و بابایی و حلما جونی خیلی خوش گذشت آخه قرار بود امشب مثلا تولد حلما باشه (چون هفته دیگه تولد پسر خالش کیارشه میگفت یلدا هم تولد منه) البته ماجرا داره که براتون تعریف میکنم: ساعت 5 بود که خاله معصومه حلما جونی با محمدمهدی و پریسا و باباش اومدندو ساعت 7 بود که خاله زهرا و کیارش وباباش اومدند .خاله فاطمه هم که امسال با فامیل شوهرش رفته بود .ما هم که از ساعتها قبل اونجا بودیم وخاله اعظم ودایی جون محمد و آقاجون و مامان جون هم که میزبان مهمونی امشب بودند..وما رسما مراسم بخوربخور را ساعت 7:15 شروع کردیم .
چشمتون روز بد نبینه تا پفکها رو باز کردیم حلما دچار خودبزرگ بینی شد و گفت چرا اینها اومدند خوراکی های من رو بخورند اینها همش برای منه آقاجون فقط برای من خوراکی میخره و اینجا خونه منه
(به دلیل اینکه از صبح تا شب اینجاست بچم حس مالکیت پیدا کرده )خلاصه کلی گریه و قهر و..........(البته خیلی بده نی نی ها قهر کنند ولی دختر من حساسه و کاری نمیشه کرد.)الهی مامان به فداش کمی آروم شد که مامان جون شام آورد ولی حلما سر شام خوابش برد
موقع عکس گرفتن از تزئینات و خوراکی های تهیه شده توسط آقاجون حلما رو بیدار کردیم چند عدد آلبالو خورد ودوباره خوابید(آخه بچم ظهر استراحت نکرده بو د
وبقیه مراسم شعر خوانی همه اعضاء خانواده و اواز خوانی دایی محمد وخوردن انواع میوه و شیرینی و آجیل وکیک رو فردای یلدا داخل دوربین فیلمبرداری دیدومرتب میگفت دیشب تولد من بود .آقاجون برای من آواز میخوند.شما برای من دست میزدید ومامان من پشت شما خوابیده بودم و........در کل شب خیلی عالی بود از آقاجون و مامان جون به خاطر برپایی چنین شب خوبی خیلی ممنون و سپاسگذاریم.مرسی مامان جون مرسی آقاجون