دلتنگی مامان سرکار
امروز که محتاج توام جای تو خالی
فردا که سراغم تو بیایی خبری نیست
فرزند عزیزم ، حلما جانم:
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است،صبور باش و درکم کن.یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم.برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم.وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن.وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر.وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو.وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده… همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی…زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو… روزی خود میفهمی.از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو.یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم.کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم.
حلمای عزیزم :عشقم ، نفسم، جسمم ، جانم ،روحم: دوستت دارم برای همیشه.