حلماحلما، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

حلما دختر کوچولوی من

فوت شدن مادربزرگ مادری باباجان

1391/10/11 12:44
نویسنده : مامان عاشق
176 بازدید
اشتراک گذاری

سلامniniweblog.com

امروز دوست نداشتم خاطرات حلما را بنویسم چون زیاد جالب نیست.niniweblog.com
ولی خوب باید خاطرات خوب و بد رو نوشت : صبح  ساعت 6:30 به منزل مادرجون زنگ زدند و خبردادند که مادرشون به رحمت خدا رفتهniniweblog.com.مادرجون خیلی گریه کردند و خیلی ناراحت شدند با صدای تلفن حلما خانم هم از خواب بیدارشد و دیگه هم  نخوابید.باباجان مادرجون رو بردند منزل مادرشون و من هم حلما رو پتو پیچ شده بردم منزل مامان جون تا تحویلش بدم الهی فدای دخترم بشم مرتب به من میگفت مامانی چرا مادر گریه میکنه ؟ مامانی چرا مادر منو بغل نمیکنه؟مامانی چرا مادر لباس میپوشه؟ مامانی مادر پاهاش دوباره درد گرفته؟ مامانی منم با مادر برم؟و.هزاران سوال دیگر .......(خدا رحمت کنه خانم مهربون و دلسوزی بود امیدوارم جاشون توی بهشت باشه ) دست آخر مجبور شدم بگم مامان ، مادرجون رفته پیش خدا  برای همین مادر گریه میکنه و دوباره شروع شد .مامانی پیش خدا رفته چکار بکنه ؟ چرا رفته پیش خدا؟ کیا پیش خدا میرند؟ و خلاصه حلما جونی رو تحویل مامانم دادم و به مادر زنگ زدم گفتم منم بیام گفت نه شما فعلا برو سرکارت من بهت زنگ میزنم. ساعت 12 هم باباجان زنگ زد و گفت به خاک سپردنش گفتم چرا پس دنبال من نیومدید وگفت فردا بیا مسجد ...مادر بزرگ باباجان حلما  6 ماهی بود مریض شده بودند و یک هفته ای بود که دیگه حالشون بدتر شده بود ومنتقلشون کرده بودند بیمارستان.خدا رحمتشون کنه
ظهر تا رسیدم پیش حلما دوباره شروع کرد مامان دایی محمد میگه مامان مادرجون فوت شده ولی من میگم رفته پیش خدا مگه نه ........ ساعت 7 بود که من و حلما رفتیم منزل مادرجون باباجان و تا ساعت 10 اونجا بودیم تازه اونجا حلما دیگه مگه خسته میشد همین طور از مادر بیچاره سوال و سوال و سوال

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)