حلماحلما، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

حلما دختر کوچولوی من

عشق مامان

هر چیزی قاعده ای دارد                                جز عشق............... و عشق انگار تا ابد                         بی قاعده است حلماي من ،نفس من ،عاشقت هستم هميشه  ...
29 بهمن 1391

فرياد مامان

  اگر کلمه دوستت دارم  نمایشگر عشق خدایی من نسبت به توست اگر کلمه دوستت دارم  راضی کننده و تسکین کننده قلبهاست اگر کلمه دوستت دارم پایان همه جدایی هاست اگر کلمه دوستت دارم اشتیاق راستین من نسبت به توست اگر کلمه دوستت دارم  کلید زندان من و توست پس با تمام وجود فریاد می زنم   حلما جونم عشقم نفسم اميدم وجودم دوستت دارم ...
29 بهمن 1391

ولنتاين

  پنجشنبه روز عشق روز ولنتاينه  من اول از همه اين روز رو به تكه وجود خودم حلما جوني تبريك ميگم وبعدمن و حلما اين روز رو به باباجان تبريك ميگيم اميدوارم سالهاي سال هر سه تايي در كنار هم و باهم سالم و خوشحال و سعادتمند زندگي كنيم و همديگه رو عاشقانه دوست داشته باشيم . مي بوسمتون هزار تا ودوستتون دارم به اندازه دونه دونه هاي ريگي كه در روي زمين وجود داره دوستتون داره به تعداد نفسهايي كه ميكشيد. ...
29 بهمن 1391

تب شدید حلما

سلام توروخدا ببینید دخمل من همیشه سرما میخوره روز پنجشنبه حلما جونی مامان سرما خورد و تب شدیدی داشت من و باباجان هم بردیمش پیش خانم دکتر سمسارزاده که هم خیلی مهربون و هم عالی هستند کلی دارو هم براش نوشتند و گفتند سوپ و لبو و میوه بوشیر گرم و..بخوره .  تا اونجا بودیم گوش داد ولی پاشو که بیرون گذاشت گفت من سوپ نمیخوام میوه نمیخوام و.....بماند که چقدر هرس خوردم .خلاصه اومدیم خونه و کلی رسیدگی که جواب نداد روز جمعه با مامان جون و آقا جون وخاله زهرا و خاله معصومه و خاله فاطمه وهمه بچه ها رفتیم خونه آقا سعید گل پسر خاله حلما پسر خاله فاطمه (تازه خونه خریده بود رفتیم چشم روشنی خونش) حلما از صبح تا شب همش دوباره تب داشت و خواب بو...
29 بهمن 1391

حلما و آقاجون

  سلام امروز خانمی مامان پیش آقاجون مونده. مامان جون همراه خاله فاطمه صبح زود رفتند اداره بیمه ومن وقتی رفتم حلما روبزارم آقاجون تنها بود .امروز برای حلما روز خوبی میشه چون آقاجون حلما رو خیلی دوست داره کلی باهمدیگه بازی میکنند بماند که حلما اقاجون رو حتما اذیت میکنه .خدا آقایی رو برای ما همیشه نگه داره .ای آفتاب مهربانی ،سایه ی تو بر سر من ،ای که در پای تو پیچید ،ساقه ی نیلوفر من.  پدرم  تو آفتاب زندگی ام هستی . آفتابی که امید وارم هیچاه غروب نکند. حلما با آقاجون بهت خوش بگذره .   ...
23 بهمن 1391

گریه کردن خانمی

     سلام و درود به تمامی بچه های خوب و نازی که وقتی مامانشون صبح مجبوره  بره سر کار گریه و زاری نمیکنند. امروز خانم خانمهای ما وقتی میخواستم ببرمش خونه مامان جون بیدار شد و تا گذاشتمش توی رختخواب خونه مامان جون بلند شد و زد زیر گریه و شروع کرد به اینکه مامانی نرو دلم تنگ می شه مامانی پیشم بمون نرو نرو نرو.... خوب منم مامانم دیگه دلم میسوزه از یک طرف باید برم سر کار و از طرف دیگه طاقت گریه های دخترگلم رو ندارم ..خلاصه نیم ساعتی باهاش حرف زدم  که مامانی خیلی دوستت داره ، مامانی عاشقته ، من جز تو کسی رو ندارم ، تو همه زندگی منی ، تو نفس منی ، توهمه دارو ندار منی ، اگه حلما گریه کنه مامان هم گریه ...
23 بهمن 1391

رفتن به منزل خاله فاطمه

با سلام به دوستان همیشگی  من و حلما جونی روز پنجشنبه به همراه مامان جون و خاله زهرا وکیارش و خاله معصومه رفتیم خونه خاله فاطمه   ..آخه خاله فاطمه آش رشته نذری میخواست درست کنه وقبلش هم روضه داشت. جاتون خالی بود خیلی خوش گذشت ما ساعت 10 صبح خونه خاله بودیم و ناهار جاتون خالی باقالی پلو با ماهی خوردیم وبعد زود منزل خاله  رو مرتب کردیم ساعت 2 هم تموم مهمانها اومدند و تا ساعت 5 روضه بود و بعد هم تمامی مهمانها آش رشته خوردند وبردند . حلما خانم گل که برای روضه به خانمها دستمال کاغذی تعارف میکردند و بشقابهای پذیرایی رو هم خانم خانمها میگذاشتند (بله دختر من هم بزرگ شد و رفت تمام) برای آش هم میخواست کشک ها رو سر سفر...
23 بهمن 1391